در مقطعی از زمان و در گوشه ای از جهان جنگی بر مردمی خداپرست و مسلمان که تازه انقلاب کرده بودند تحمیل شده. دفاع مقدس یا همان نبرد حق علیه باطل . نبردی بود به ناحق، که یک طرفش مردمانی راستین وحقیقی بودند و در طرف دیگرش ناجوانمردان با کوهی از سلاح ها و حمایتها. اما نتیجه غلبه ایمان بر کافران بود. خاطراتدفاع مقدس یادآور از خودگذشتگی و رشادتهای دلاور مردان این سرزمین می باشد. ایثار و فداکاری رزمندگان دفاع مقدس به حدی بود که از گفته ها و ناگفته هایش کتابها و مقالات زیادی می توان نگاشت. هر چه حصار زمان می شکند این ناگفته ها آشکارتر می گردد.
مطالب ذیل نمونه ای می باشد از خاطرات ثبت شده در دفترچه خاطرات جنگ معلم بسیجی مرحوم هادی پور چهاردهی که در دوران دفاع مقدس در سال 1366-1365 در جبهه غرب کشور در تیپ مستقل 315 قائم (عج) استان گیلان مستقر در منطقه هزار قله در 80 کیلومتر داخل خاک عراق و در فاصله 20 کیلومتری از شهر سلیمانیه حضور داشته است.
بسمه تعالی
آنچه در روزهای 2/1/- 3/1/ و , 4/1 – گذشت و می گذرد این روزها خصوصاً روز 3/1- دوشنبه روز شوم بود تا این روز من هنوز معنی جنگ را لمس نکرده بودم ولی در ظهر روز دوشنبه من و به اتفاق دو نفر دیگر درسنگر اجتماعی خودم نشسته بودیم و داشتیم می گفتیم و می خندیدیم یکباره متوجّه شدیم با یک صدای مهیب سنگر ما به لرزه افتاد و ما با سروصدای بچّه ها به بیرون رفتیم. خدایا چه دیدیم ناگهان دیدم یکی در نزدیکی جاده بالای شیار فریاد می زند وای تقی پور نگو تقی پور ترکش خورده و من و امدادگر که بچّه کوچصفهان است بنام رضا قوامی پور و با ماهم ماشینی بود از رشت تا جبهه، رفتیم جسد بی رمق برادرمهربان و دوست داشتنی شهید مجید تقی پور که پدرش در سپاه لاهیجان است را کشان کشان به بالا و سریع با ماشین توسط امدادگر به اوژانس، متاسفانه در جا شهید شده بود و روز بعد از ظهر همان روز دعوت صدام بودیم پذیرایی با خمپاره در قله ما جای دوستان خالی گاهی شیرجه می رفتیم اینجا و گاهی شیرجه می رفتیم آنجا بالاخره بچّه ها اکثراً گریان چون یک دوست خوبشان را از دست داده بودند و اصلاً سنگرهای قله عزادار بودن چه خطرناک بود مرگ فوری مردن یک نفر در جلوی چشم انسان و آنهم می خواست بعد از چند روز دیگر برود و عروسی کند ولی غروب روز بعد( قبل) باهم رفته بودیم سنگرها را بازدید کردیم و صبح روز دوشنبه هم باهم بودیم و در سنگر دیده بانی دشمن را برآورد میکردیم و از طرف دیگر فرمانده گردان نیز می خواست همه دسته ها را جمع کند در مقر گروهان و برایشان صحبت کند و بعد از شهادت برادرمان انجام گرفت و در هنگام صحبت برادرمدنی فرمانده گردان، 4 عدد خمپاره بسوی ما پرت شد و ما همگی در جا دراز کشیدیم جالب بود بزودی جلسه تمام شد هر کس رفت به سنگر خودش و پشت هم تا صبح نخوابیدیم و آماده باش بوده و بالاخره ما خیلی درمضیقه بودیم و هر لحظه دشمن خمپاره می انداخت و الان صبح روز سه شنبه در سنگر اجتماعی هستم و این خاطرات را می نویسموالسلام .
4/1/1366
ثبت دیدگاه